عشق کودکی من

ساخت وبلاگ

 

 

از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود.

شش روز می گذشت ....

فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد:

چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟

خداوند پاسخ داد:دستور کار او را دیده ای ؟

او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.

باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.

باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از

جایش بلند شد ناپدید شود.

قلبی داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا

قلب شکسته، درمان کند.

 

این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .

خداوند فرمود:نمی شود !! چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی.....

را که این همه به من نزدیک است،تمام کنم.

 

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : عشق , داستان , زن, نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 280 تاريخ : سه شنبه 29 مهر 1393 ساعت: 7:51


آموخته ام که نمیتوانم کسی را وادار کنم دوستم بدارد اما میتوانم خود را به فردی دوست داشتنی تبدیل کنم، بقیه اش به آن فرد بستگی دارد. 

 آموخته ام که جلب اعتماد دیگران همچون ساختن برج بلند شیشه ای است که ساختن آن سالها طول میکشد اما تخریبش فقط چند لحظه زمان میبرد. 

 آموخته ام که هرچقدر یک دوست، خوب باشد گاهی پیش می آید که به من صدمه بزند، پس باید به حرمت لحظه های خوبی که با هم سپری کرده ايم، او را ببخشم.

 آموخته ام که مهم نیست چه چیزهایی را در طول عمرم جمع کرده ام، مهم آن است که چه افرادی در این دوران یار و یاورم شده اند. 

آموخته ام که هرگز نبايد عذر خواهی را با دلیل و بهانه هایی که می آورم خراب کنم. 

آموخته ام که نباید داشته هایم را با بهترین های دیگران مقایسه کنم. 

آموخته ام که باید به افرادی که دوستشان دارم احساس خود را بیان کنم، زیرا تضمینی نیست که تا ابد بتوانم آنها را ببینم. 

آموخته ام که یا من باید رفتارهایم را کنترل کنم یا آنها مرا. 

آموخته ام که احترامی که پول برای ما میخرد، بی ارزش ترین چیز است.

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : سخنان حکیمانه, نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 273 تاريخ : دوشنبه 28 مهر 1393 ساعت: 20:41

حالا اگه دست برو بکس دزد بیوفته لپ تاپامون در خطره :) :D 

راستی میدونستی خیلی دوست دارم ایا ؟ 

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : خاطره , نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 224 تاريخ : يکشنبه 27 مهر 1393 ساعت: 18:20

از لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه بيپاياني را ادامه مي دادند.

 

زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.

 

از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است. در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم.

 

يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است.

 

در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد: «گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود. بزودي برمي گرديم...»

 

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت.

 

بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگاري جلوي مرد پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود. مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود.

 

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند.

 

همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد. روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.»

 

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست. مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.»

 

در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد.

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : داستان , نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 259 تاريخ : جمعه 25 مهر 1393 ساعت: 19:27

انیشتین :
دستت را برای یک دقیقه روی بخاری بگذار این یک دقیقه برای تو مثل یک ساعت می گذرد ...

حالا با یک انسان (زیبا رو ) یک ساعت هم نشین باش این یک ساعت برای تو به سرعت یک دقیقه می گذرد ...

و این همان قانون نسبیت است ...

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : سخن بزرگان, نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 269 تاريخ : پنجشنبه 24 مهر 1393 ساعت: 22:17

ناراحت باشی من هر کاری میکنم تا شاد بشی 

اخه تحمل ندارم ببینم کسی ک اینهمه دوسش دارم ناراحته 

:) فقط یادت باشه در عوض توهم باید قول بدی خودتو اذیت نکنی

فقط بیا و به من بگو که چی تو دلته قربونت برم

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : عشق, نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 277 تاريخ : چهارشنبه 23 مهر 1393 ساعت: 19:36

 
دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت
 
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
 
و با او چنین گفته بود
 
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »
 
***
 
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
 
***
 
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
 
***
 
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
 
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
 
دلداده اش هم نابینا بود !!!!!!!!!!!!!!!!!


و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست
 
***
 
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : داستان, نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 279 تاريخ : سه شنبه 22 مهر 1393 ساعت: 18:38

عجب اب و هوایی داره این اهواز انصافا 

داغون شدم امروز از حساسیت 

کاش فردا میشد اینطوری ک لااقل تعطیل بودیم غمگین

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : خاطره , نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 304 تاريخ : دوشنبه 21 مهر 1393 ساعت: 21:23

رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع روشن می نمایند ، هر شمع یک هفته می سوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع می سوزند ، شمع ها نیز برای خود داستانی دارند . امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلب تان ریشه دواند .



شمع ها به آرامی می سوختند ، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبت های آن ها را بشنوی .

اولی گفت : من صلح هستم ! با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد .
فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت . سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت .

دومی گفت : من ایمان هستم ! با این وجود من هم ناچارا مدتی زیادی روشن نمی مانم ، و معلوم نیست تا چه زمانی زنده باشم ، وقتی صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد .

شمع سوم گفت : من عشق هستم ! ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم . مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند ، آنها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد .

ناگهان ... پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را دید و گفت : چرا خاموش شده اید ؟ قرار بود شما تا ابد بمانید و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن .

سپس شمع چهارم گفت : نترس تا زمانی که من روشن هستم می توانیم شمع های دیگر را دوباره روشن کنیم .
من امید هستم !

کودک با چشم های درخشان شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را روشن کرد .

چه خوب است که شعله امید هرگز در زندگی تان خاموش نشود . چرا که هر یک از ما می توانیم امید ، ایمان ، صلح و عشق را حفظ و نگهداری کنیم .

 

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : داستان, نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 294 تاريخ : يکشنبه 20 مهر 1393 ساعت: 14:20

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: «چه می‌بینی؟»


گفت: «آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.»


بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: «در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟»
گفت: «خودم را می‌بینم!»


عارف گفت: «دیگر دیگران را نمی‌بینی، در حالی که آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده‌اند. اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی شیشه‌ای را با هم مقایسه کن؛ وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند.

 

اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت، کبر، غرور، پلیدی یا ...) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می‌بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : داستان, نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 315 تاريخ : شنبه 19 مهر 1393 ساعت: 19:25

امروز کلی دردسر داشتم واسه رزرو غذا خواب آلود

اخر سر ولی درست شد دلخور

 امروز خیلی با خودم گفتم مصطفی 2 هفته دیگه پاشو برو پیش الی باز بیا زیبا

 ولی خب نمیشه دیگه  خطا

صبح واقعا حس کردم که تنها نیستم و یه همسر خوب دارم ک ب یادمه محبت ممنون

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : عشق , دلتنگی , خاطره, نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 270 تاريخ : شنبه 19 مهر 1393 ساعت: 10:36

نمیدونم چیکار کردی با من که همش تو فکرتم دلخور

اخه بذار درس بخونم خانمی خندونک یخورده نیا تو فکرم 

دارم درس میخونم بعد نگاه میکنم میبینم نوشتم الهام ، دوست دارم ، عشق !!! کجایی ؟؟ و ...  خطا

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : درس , دلتنگی, نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 305 تاريخ : جمعه 18 مهر 1393 ساعت: 16:04

 یادش بخیر چقدر میبوسیدیم همدیگرو خجالت

به هر بهانه ای 

بعضی وقتا هم بی بهانه :)

عاشق بوسیدنتم 

بعضی وقتا رو بوسی میشد خندونک

یا هر فیلمی که میدیدیم اگه دو نفر همدیگرو میبوسیدن ما هم زودی همدیگرو میبوسیدیم بوس

یا مثلا اون شب به یاد موندنی تو تهران که برقا رفت :) تو جمع فامیلا همو بوسیدیم کلی هم خندیدیم کسیم نفهمید خخ خنده

یا مثلا یکی از بهترین لحظات عمرم وقتی زیر بارون خیس شده بودیم بیخیال از همه ی دنیا همو بغل کرده بودیمو میرفتیم واسمونم مهم نبود میبینن مارو همو میبوسیدیم بغلآرام محبت عاشق لحظاتیم که باتوام الی جاااااااااان 

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : عشق , خاطره, نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 269 تاريخ : پنجشنبه 17 مهر 1393 ساعت: 22:17

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.

 

حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه نشین تعویض کند. بادیه نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله ای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می کرد، در حاشیه جاده ای دراز کشید. او می دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می کند. همین اتفاق هم افتاد... مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.

 

مرد گدا ناله کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده ام و نمی توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول بادیه نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می خواهم چیزی به تو بگویم. بادیه نشین که کنجکاو شده بود کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن: «برای هیچ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی...»

 

بادیه نشین تمسخرکنان گفت: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است زمانی بیمار درمانده ای کنار جاده ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد...

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : داستان, نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 248 تاريخ : پنجشنبه 17 مهر 1393 ساعت: 15:45

 مرد از راه می رسه ناراحت و عبوس


زن : چی شده؟
مرد : هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)

زن حرف مرد رو باور نمی کنه : یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه لبخند می زنه

زن اما "می فهمه”مرد دروغ میگه : راستشو بگو یه چیزیت هست
تلفن زنگ می زنه

دوست زن پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر

از صبح قرارشو گذاشتن
مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره

زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم
شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!

مرد داغون می شه
"می خواست تنها باشه”


.
.

.
.
.
.


مرد از راه می رسه
زن ناراحت و عبوسه

مرد : چی شده؟
زن : هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)

مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه  دو قطره اشک می ریزه

مرد اما باز هم "نمی فهمه” زن دروغ میگه
تلفن زنگ می زنه

دوست مرد پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر

از صبح قرارشو گذاشتن
(زن در دلش خدا خدا می کنه که  مرد نره )

مرد خطاب به دوستش : الان راه می افتم!
زن داغون می شه

"نمی خواست تنها باشه”
و این داستان سال  های سال ادامه داشت

و زن و مرد در کمال خوشبختی  و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند.

 

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : داستان , خوانواده , تفاهم, نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 256 تاريخ : چهارشنبه 16 مهر 1393 ساعت: 17:48

 در آسمان ها بودن با تو را ارزو داشتم 

مگر ممکن است فرشته ای به این زیبایی 

همچون ادمیان بر روی زمین قدم بردارد ؟

شاید این همان رویای کودکی من است 

من مرده ام ؟ یا زمین بهشت شده ؟! خجالت

 

 

همسرت مصطفی ...

 

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : عشق , شعر, نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 249 تاريخ : چهارشنبه 16 مهر 1393 ساعت: 6:55

روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.

 

آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.

 

پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.

 

اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.

 

شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.

 

ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:

 

آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟

 

استاد در جواب گفت:

 

تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.

 

این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : داستان, نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 269 تاريخ : سه شنبه 15 مهر 1393 ساعت: 11:36

 مسافري خسته كه از راهي دور مي آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويي بود ، درختي كه مي توانست آن چه كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد...!
 
وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب مي شد اگـر تخت خواب نـرمي در آن جا بود و او مي تـوانست قـدري روي آن بيارامد.
 فـوراً تختي كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد !!!
 


 

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 279 تاريخ : دوشنبه 14 مهر 1393 ساعت: 12:39

عاشق لحظه ای ام که نگام میکنی و
میگی دوسم داری 
منم قربون صدقت میرم بغل

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : عشق, نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 279 تاريخ : يکشنبه 13 مهر 1393 ساعت: 22:36

يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.


خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود.


روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان ول کرد و رفت.

 


خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که «يک عمر براي اين بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان مي سپارند و مي روند.» خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يک وقت ديد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند.

 

 

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : داستان, نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 248 تاريخ : يکشنبه 13 مهر 1393 ساعت: 18:32